آکادمی فوق تخصّصی هنرهای رزمی اصیل"شائولین چی چوان

وبلاگ رسمی استاد: ناصر میدانی
مشخصات بلاگ
آکادمی فوق تخصّصی هنرهای رزمی اصیل"شائولین چی چوان

مردی نه به قوّت است و شمشیرزنی
آنست که جوری که توانی نکنی

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

همانطور که در مطالب قبلی به اختصار اشاره شد،هنرهای رزمی ایرانیان باستان به ایران پیش از آریایی ها باز می گردد. گواه این مدعا نقش قابل توجه اعداد ۵، ۸ و ۹ در فنون و حرکات کنگ فو است. هشت ضلعی منتظمی که امروزه در نقوش مربوط به کنگ فو استفاده می شود و همچنین دایره تاثو که در داخل آن قرار می دهند، ریشه در اساطیر کهن ایرانی دارد. اسطوره آب، «اردویسور آناهیتا» که از ایزدان پیش از زرتشتی است و به سبب ریشه های عمیقش در بن مایه های فرهنگی مردمان سرزمین پهناور ایران  مورد احترام زرتشت نیز قرار گرفته است با گل هشت پر نیلوفر آبی شناخته می شود و دایره ای که در وسط آن قرار دارد زایش را از میانش تدایی می کند و آن مصداق عدد ۹ است، عدد زایش. و باز در زایش ایزد مهر که ایزد پیمان و ایزد راستی و درستی است میبینیم که از دل گل نیلوفر آبی یا همان لوتوس زاییده می شود و عدد ۵ هم که در مطالب قبلی به آن اشاره شده است ریشه در تفکرات مهری دارد، از این جمله است پنجه آفتاب به نشانه خوش سیمایی و نیکی رخسار و همچنین است در مورد بالا گرفتن دست راست با انگشتان باز، نشانه سوگند به وفای عهد و بسیار از این گونه است.فنون و هنرهای رزمی کهن مردمان سرزمین ایران تا دوره ساسانیان به  حیات خود ادامه داد و پس از دستگیری مانویان و اعدام مانی، این فنون توسط شاگردان او و دیگرانی که بر این مسلک معتقد بودند و مورد پیگرد دولت ساسانیان قرار گرفته بودند به سرزمین های شرقی ایران رفت. منطقه تبت از این شمار است و {بود هید آرما یا راهب تامو }  که پایه گذار حرکات تنفسی و تمرکزی در کنگ فوی چینی امروز است از جمله شاگردان مانیست.این فنون پس از مهاجرت به سرزمین های شرقی به حیات خود ادامه داد و پس از چند قرن در زمان حکومت ایلخانیان و علی الخصوص توسط سلطان محمد الجایتو (سلطان محمد خدابنده) به ایران باز گردانده شد و او در معابد و محافل خواص به نشر، توسعه و تربیت شاگردان راستین آن پرداخت.

کنگ فوی سنتی که امروز به دست ما رسیده است درواقع همان کنگ فوی الجایتو است. سلطان محمد اولجایتو (۱۲۷۸  تا ۱۳۱۶ میلادی) مردی هنر مند و هنر دوست بوده است و برخلاف پیشینیانش که در تخریت و ویرانی ایران کوشیده بودند منشاسازندگی در ایران شد و در زمان او قدم های شایانی در مسیر آبادانی مناطق تحت حکومتش برداشته شد. از آن جمله آموزش، نشر و توسعه تعالیم هنر های رزمیش بود که در واقع همان هنرهای زرمی پیشینیان این مرز و بوم بوده است. الجایتو در محل یک معبد کهن در نزدیکی سلطانیه زنجان (مرکز حکومتش) به آموزش و باز زنده سازی این تعالیم همت گمارد که امروزه به نام معبد داشکسن یا همان معبد اژدها معروف است.

این معبد که دارای سه تاق سنگی اصلی و حجراتی در گوشه و کنار خود و دو نقش اژدها در دو سوی تاق اصلی است، تماما از تراش سنگ ها پدید آمده به گونه ای که برخی آن را معدن سنگ دانسته اند.که البته استفاده از سنگ هایش برای ساخت ساز، منافاتی با ماهیت روحانیش ندارد.

اولجایتو پس از تشرُّف به مذهب شیعه نام خود را نیز به کلامی فارسی تغییر داد و از آن پس خود را سلطان محمد خدابنده نام نهاد.

در زمان سلطان محمد خدابنده شهر سلطانیه مهدو قطب علم و دانش و حکمت واقع می شود. معبد داشکسن، مقبره چَلَبی اوقلی و گنبد عظیم سلطانیه گواهی بر این مدعاست.

  • کسری م.ن

یکی از بلاهای خانمان سوزی که امروز جوامع بشری را گرفتار کرده، افسردگیست؛ افسردگی هرزه گیاهیست که بر خاکِ خالی از زندگی، ریشه میدواند، و هر چه از روح لطیف دورتر شویم بر تنومندی ساقه هایش افزون کرده ایم، و آنگاه است که به چشیدن طعم تلخ میوه هایش محکوم خواهیم بود؛ میوه چنین هرزه گیاهی جز ناپاکی و دروغ و اعتیاد نیست.
به راستی آنچه انسان را معنا می بخشد چیزی به جز روح لطیف اوست؟!
روحی که از نَفَس خداوندیست و مایه شادی است.
روحی که غایت پاکیست و هر چه ازآن دور شویم از وجود انسانی دور خواهیم شد.
و آنگاه که از او دور شویم  جز فراهم نمودن جسمی فربه برای غنای خاک کاری از پیش نبرده ایم.
اگر بر احوال خود به چشم دل بنگریم احوال یار گمشده بر ما هویدا خواهد شد.
به قول خواجه شیراز: دیو چو بیرون رود فرشته درآید…
پرورش جسم بدون در نظر گرفتن ابعاد روحانی و ارزش های انسانی امریست که امروزه بسیار رایج شده است و اگر به مفهوم این سخن حکیمانه مولانا بنگریم خود حدیث مفصل می خوانیم از این مجمل:
تا در طلب گوهرکانی، کانی
تا در هوس لقمه نانی، نانی
این نکته رمز اگر بدانی، دانی
هرچیز که در جستن آنی، آنی
تعلیمات کنگ فو جسم را در کنار روح می سازد و حاصل آن تنها جسمی ورزیده نیست. و آن زمان که این هردو پرورش یابد و طعم خوش شاد زیستن و لمس نعمت زندگی بر آدمی هویدا شود جایی برای ریشه های مسموم افسردگی باقی نخواهد ماند. آن زمان است که دیگر لذتی جذاب تر از درک شادی روح و توانمندی جسم برای انسان متصور نیست.
آری آری، زندگی زیباست،
زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست،
گر بیافروزیش،
رقص شعله اش در هر کران پیداست،
ور نه،
خاموش است و خاموشی گناه ماست…

  • کسری م.ن

« مَنْ عَمِلَ صَالِحًا فَلِنَفْسِهِ وَمَنْ أَسَاء فَعَلَیْهَا وَمَا رَبُّکَ بِظَلَّامٍ لِّلْعَبِیدِ »﴿ فصلت ؛46﴾

« هر که کار شایسته کند به سود خود اوست و هر که بدى کند به زیان خود اوست و پروردگار تو به بندگان [خود] ستمکار نیست  »

و یا :

«  فَمَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَیْرًا یَرَهُ  ، وَمَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا یَرَهُ »

پس هر که هموزن ذره‏اى نیکى کند [نتیجه] آن را خواهد دید (7) و هر که هموزن ذره‏اى بدى کند [نتیجه] آن را خواهد دید (8)

  • کسری م.ن


رها کن حرف هندو را      ببین ترکان معنی را

من آن ترکم که هندو را     نمیدانم"نمیدانم





مادر بتها، بت نفسِ شماست                       زانکه آن بت مار واین بت اژدها ست

آهن وسنگ است نفس وبت،شرار                آن شرار از آب می گیرد قرار

بت سیاها به ست اندر کوزه ای                   نفس، مرآبِ سیه راچشمه ای

صد سبو را بشکند، یک پاره سنگ               وآب چشمه، می رهاند بی درنگ

بت شکستن سهل باشد، نیک سهل                سهل دیدن نفس را، جهل است جهل

ای شهان،کشتیم ما خصم برون                  ماند خصمی زو بتر در اندرون

کشتن این کار عقل وهوش نیست                شیر باطن ،سُخرۀ خرگوش نیست

دوزخ است این نفس ودوزخ اژدهاست          کاو به دریا ها نگرددکم وکاست

هفت دریا را در آشامد هنوز                     کم نگردد سوزش آن خلق هنوز

سنگها وکافران سنگدل                           اَندر آیند اندر او زار وخجل

چونکه جزو دوزخ است این نفس ما            طبع کل دارد همیشه جزوها

چونکه وا گشتم زپیکار برون                    روی آوردم به پیکار درون

قد«رجعنا من جهاد الا صغیرم»                 بانبی اندرجهاد اکبریم

قوّت از حق خواهم وتوفیق زلاف                تا به سوزن برکنم این کوه قاف

 سهل شیردان که صف ها بشکند                شیر،آن است آن،که خودرا بشکند


 

  • کسری م.ن





با من صنما دل یک دله کن

گر سر ننهم آنگه گله کن

مجنون شده‌ام از بهر خدا

زان زلف خوشت یک سلسله کن

سی پاره به کف در چله شدی

سی پاره منم ترک چله کن

مجهول مرو با غول مرو

زنهار سفر با قافله کن

ای مطرب دل زان نغمه خوش

این مغز مرا پرمشغله کن

ای زهره و مه زان شعله رو

دو چشم مرا دو مشعله کن

ای موسی جان شبان شده‌ای

بر طور برو ترک گله کن

نعلین ز دو پا بیرون کن و رو

در دست طوی پا آبله کن

تکیه گه تو حق شد نه عصا

انداز عصا و آن را یله کن

فرعون هوا چون شد حیوان

در گردن او رو زنگله کن


راز مراقبه ای که مولانا بدان پی برد:


منگر اندر نقش زشت وخوب خویش             بنگر اندر عشق ودرمطلوب خویش

منگر انکه تو حقیری یا ضعیف                   بنگر اندر همت خود،ای شریف

تو به هر حالی که می باشی می طلب            آب می جوی دائما ای خشک لب

کان لب خشکت گواهی می دهد                  کاو به آخر بر سر منبع رسد

خشکی لب هست پیغامی زآب                     که به مات آرد یقین این اضطراب

کاین طلبکاری مبارک جنبشی است             این طلب در راه حق مانع کشی است

این طلب،مفتاح مطلوبات توست                 این سپاه ونصرت رایات توست

این طلب همچون خروسی در صیاح            می زند نعره که می آید صباح

گرچه آلت نیست تو می طلب                    هر که را بینی طلبکار ای پسر

کز جوار طالبان طالب شوی                     وز ظلال غالبان غالب شوی


پس از تمرین‌های مراقبه‌ای زیاد، ممکن است به تجربه‌های عرفانی دست یابند که طی آن خودآگاهی خویش را از دست می‌دهند و به احساسی از هستی که سرشار از هوشیاری وسیعتری است (به‌هر معنائی که باشد) دست می‌یابند مراقبه می‌تواند موجب تغییر در هوشیاری شود به زمان‌های بسیار دور باز می‌گردد و در تمامی مذاهب بزرگ دنیا نشانه‌هائی از آن به‌چشم می‌خورد.

در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی است و تنها یک گناه، وآن جهل است در این بین ، باز بودن و بسته بودن چشم ها و گوش ها، تنها تفاوت میان انسان های آگاه و نا آگاه است نخستین گام برای رسیدن به آگاهی توجه کافی به پندار، گفتار و کردار است. زمانی که تا به این حد از احوال ذهن ، جسم و زندگی خود با خبر شدیم، آن گاه معجزات رخ می دهند. در نگاه مولانا و عارفانی نظیر او زندگی ، تلاش ها و رویاهای انسان سراسر سرگرمی ست! چرا که انسان نا آگاهانه همواره به جست و جوی چیزی است که پیشاپیش در وجودش نهفته است! اما این نکته را درست زمانی می فهمد که به حقیقت می رسد! نه پیش از آن.....

گفت پیغمبر که نفحت های حق ...................................................................... اندرین ایام می آرد سبق
گوش هش دارید این اوقات را ............................................................ در ربایید این چنین نفحات را
نفحه ای آمد شما را دید و رفت  .......... هر که را می خواست جان بخشید و رفت

نفخه ی دیگر رسید آگاه باش .................................................. تا ازین هم وا نمانی خواجه تاش


مشکل این است که توجه ما بر روی روح نیست… بیرون است… جایی که به سوی رقابت می رویم…. به “متخصص و کاردان” شدن ادامه می دهیم- وارد بسیاری از کشمش ها می شویم، وهیچ پایانی برای مشکلات و غم و اندوه های مان نیست. اما به محض این که توجه مان را بر روی روح می گذاریم در آن جا، به طور شگفت انگیزی درمی یابیم، که همه چیز کارساز می شود، و این که روح منبع و سرچشمه تمامی عشق، آرامش، لذت و حقیقت است.

......................................................................................................................

آنچه هستیم، نتیجه چیزی است که بدان اندیشیده‌ایم. اگر کسی با فکری پلید سخن بگوید و یا عمل کند، درد و رنج به دنبالش خواهد آمد. اگر کسی با اندیشه‌ای پاک سخن گوید و یا عمل کند، شادی به سراغش می آید و همچون سایه‌ای هیچگاه ترکش نخواهد کرد.

......................................................................................................................




در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد
و آن آگاهی است
و تنها یک گناه،
وآن جهل است
و در این بین ، باز بودن و بسته بودن چشم ها،
تنها تفاوت میان انسان های آگاه و نا آگاه است
نخستین گام برای رسیدن به آگاهی
توجه کافی به کردار ، گفتار و پندار است.
زمانی که تا به این حد از احوال جسم،
ذهن و زندگی خود با خبر شدیم،
آن گاه معجزات رخ می دهند.
در نگاه مولانا و عارفانی نظیر او
زندگی ، تلاش ها و رویاهای انسان
سراسر طنز است!
چرا که انسان نا آگاهانه
همواره به جست و جوی چیزی است
که پیشاپیش در وجودش نهفته است!
اما این نکته را درست زمانی می فهمد
که به حقیقت می رسد!
نه پیش از آن!
مشهور است که "بودا" درست در نخستین شب
ازدواجش، در حالی که هنوز آفتاب اولین صبح
زندگی مشترکش طلوع نکرده بود، قصر پدر را در
جست و جوی حقیقت ترک می کند. این سفر سالیان
سال به درازا می کشد و زمانی که به خانه باز می گردد
فرزندش سیزده ساله بوده است! هنگامی که
همسرش بعد از این همه انتظار چشم در چشمان
"بودا" می دوزد، آشکارا حس می کند که او به حقیقتی
بزرگ دست یافته است. حقیقتی عمیق و متعالی.
بودا که از این انتظار طولانی همسرش
شگفت زده شده بود از او مپرسد: چرا به دنبال
زندگی خود نرفته ای؟!
همسرش می گوید: من نیز در طی این سال ها
همانند تو سوالی در ذهن داشتم و به دنبال پاسخش
می گشتم! می دانستم که تو بالاخره باز می گردی
و البته با دستانی پر! دوست داشتم جواب سوالم را
از زبان تو بشنوم، از زبان کسی که حقیقت را
با تمام وجودش لمس کرده باشد. می خواستم بپرسم
آیا آن چه را که دنبالش بودی در همین جا و در
کنار خانواده ات یافت نمی شد؟!
و بودا می گوید: "حق با توست! اما من پس از
سیزده سال تلاش و تکاپو این نکته را فهمیدم که
جز بی کران درون انسان نه جایی برای رفتن هست
و نه چیزی برای جستن!"
حقیقت بی هیچ پوششی
کاملا عریان و آشکار در کنار ماست
آن قدر نزدیک
که حتی کلمه نزدیک هم نمی تواند واژه درستی
باشد!
چرا که حتی در نزدیکی هم
نوعی فاصله وجود دارد!
ما برای دیدن حقیقت
تنها به قلبی حساس
و چشمانی تیزبین نیاز داریم.
تمامی کوشش مولانا
در حکایت های رنگارنگ مثنوی
اعطای چنین چشم
و چنین قلبی به ماست
او می گوید:
معجزات همواره در کنار شما هستند
و در هر لحظه از زندگی تان رخ می دهند
فقط کافی است نگاه شان کنید
او گوید:
به چیزی اضافه تر از دیدن
نیازی نیست!
لازم نیست تا به جایی بروید!
برای عارف شدن
و برای دست یابی به حقیقت
نیازی نیست کاری بکنید!
بلکه در هر نقطه از زمین،
و هر جایی که هستید
به همین اندازه که با چشمانی کاملا باز
شاهد زندگی
و بازی های رنگارنگ آن باشید،
کافی است!
این موضوع در ارتباط با گوش دادن هم
صدق میکند!
تمامی راز مراقبه
در همین دو نکته خلاصه شده است
"شاهد بودن و گوش دادن"
اگر بتوانیم
چگونه دیدن و چگونه شنیدن را بیاموزیم

از بودا پرسیدند، از این همه مراقبه چه بدست آوردی؟
جواب داد: “هیچ!”
اما بعضی چیزها را از دست دادم: خشم، نگرانی و اضطراب، افسردگی، احساس عدم امنیت و ترس از پیری و مرگ.

راز مراقبه مولانا

مشهور است که “بودا” درست در نخستین شب ازدواجش، در حالی که هنوز آفتاب اولین صبح زندگی مشترکش طلوع نکرده بود، قصر پدر را در جست و جوی حقیقت ترک می کند. این سفر سالیان سال به درازا می کشد و زمانی که به خانه باز می گردد فرزندش سیزده ساله بوده است! هنگامی که همسرش بعد از این همه انتظار چشم در چشمان “بودا” می دوزد، آشکارا حس می کند که او به حقیقتی بزرگ دست یافته است. حقیقتی عمیق و متعالی. بودا که از این انتظار طولانی همسرش شگفت زده شده بود از او مپرسد: چرا به دنبال زندگی خود نرفته ای؟! همسرش می گوید: من نیز در طی این سال ها همانند تو سوالی در ذهن داشتم و به دنبال پاسخش می گشتم! می دانستم که تو بالاخره باز می گردی و البته با دستانی پر! دوست داشتم جواب سوالم را از زبان تو بشنوم، از زبان کسی که حقیقت را با تمام وجودش لمس کرده باشد. می خواستم بپرسم آیا آن چه را که دنبالش بودی در همین جا و در کنار خانواده ات یافت نمی شد؟! بودا می گوید: “حق با توست! اما من پس از سیزده سال تلاش و تکاپو این نکته را فهمیدم که جز بی کران درون انسان نه جایی برای رفتن هست و نه چیزی برای جستن!” حقیقت بی هیچ پوششی کاملا عریان و آشکار در کنار ماست آن قدر نزدیک که حتی کلمه نزدیک هم نمی تواند واژه درستی باشد! چرا که حتی در نزدیکی هم نوعی فاصله وجود دارد! ما برای دیدن حقیقت تنها به قلبی حساس و چشمانی تیزبین نیاز داریم.   تمامی کوشش مولانا در حکایت های رنگارنگ مثنوی اعطای چنین چشم و چنین قلبی به ماست او می گوید: معجزات همواره در کنار شما هستند و در هر لحظه از زندگی تان رخ می دهند فقط کافی است نگاه شان کنید. او گوید: به چیزی اضافه تر از دیدن نیازی نیست! لازم نیست تا به جایی بروید! برای عارف شدن و برای دست یابی به حقیقت نیازی نیست کاری کنید! بلکه در هر نقطه از زمین و هر جایی که هستید به همین اندازه که با چشمانی کاملا باز شاهد زندگی و بازی های رنگارنگ آن باشید، کافی است! این موضوع در ارتباط با گوش دادن هم صدق میکند! تمامی راز مراقبه در همین دو نکته خلاصه شده است “دیدن و شنیدن” اگر بتوانیم چگونه دیدن و چگونه شنیدن را بیاموزیم راز مراقبه را فرا گرفته ایم!


کسی که دیگران را مغلوب می نماید، بزرگ است؛ کسی که بر خودش غلبه می کند، قادر و متعال است.

کسی که اطمینان نمی کند، هرگز مورد اطمینان نخواهد بود.

کسی که دیگران را می شناسد، خردمند است؛ کسی که خود را می شناسد، نورانی است.



روزی مجنون از سجاده شخصی شخصی عبور می کرد.
مرد نماز راشکست وگفت:مردک! درحال رازو نیاز باخدا بودم تو جگونه این رشته را بریدی؟
مجنون لبخندی زد و گفت:

:عاشق بنده ای هستم و تو را ندیدم و تو عاشق خدایی و مرا دیدی!


  • کسری م.ن